خاطرات کوتاه از شهدا
تاريخ : دو شنبه 8 تير 1394برچسب:, | 1:54 | نويسنده : سیدمحسن صباغ
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۳:۳٢ ‎ب.ظ روز ۱۳٩٢/٧/۱٢
 

 مهدی (زین الدین)  به قم نمی آمد،مگر برای انجام مأموریتی و سر راهش،از من که مادرش بودم  و همسر و فرزندش نیز حالی می پرسید! در یکی از همین مأموریتها به قم، چیزی نگذشت که با عجله کفش و کلاه کرد که برود.  _گفتم کجا؟ گفت:وقت کم است باید برگردم خط. _پس زن و بچه ات چی؟ به آنها هم سری می زنم... _پس مرا به بازار ببر تا برای بچه ات چیزی بخرم. نه بهتر است شما با تاکسی بیایید.   _با تعجب گفتم: بازار که سر راه توست!  با معصومیت خاصی گفت: ولی مادر! این ماشین دولتی است و استفاده شخصی از آن صحیح نیست. همین مقدار که شما درش را باز و بسته می کنید و روی صندلی اش می نشینید، موجب استهلاکش می شود.

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۳:٢٥ ‎ب.ظ روز ۱۳٩٢/٧/۱٢
 

گوشش را گرفته بود و پیاده اش  کرد و گفت: بچه این دفعه چهارمه که پیاده ات می کنم. گفتم نمی شه. برو. گریه کرد، التماس  کرد ولی فایده نداشت. یواشکی رفته بود. از پنجره، از سقف، هر دفعه هم پیدایش کرده بودند. خلاصه نذاشتن سوار قطار بشود. توی ایستگاه قم مأمور قطار خم شد قطار رو چک کنه... دیده بود پسر نوجوانی به میله های قطار آویزان است. با لباس های پاره و دست و پای روغنی و خونی. دیگر دلشان نیامد برش گردانند.

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ٦:٥٠ ‎ب.ظ روز ۱۳٩٢/٥/۱٢
 

منتظر بودم تا  امتحان ها  تموم  بشه  و تابستون همراهش برم جبهه. بعضی  حرف  هاش   رو نمیفهمیدم.  میگفت:"خمپاره ها هم چشم دارند. "نشسته بودیم وسط محوطه، داشتیم قرآن میخوندیم. صدای سوت خمپاره  اومد. هر دو خوابیدیم زمین. گرد و خاک  که خوابید، بلند شدم، اما او نه. تازه فهمیدم خمپاره ها هم چشم دارند...

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱٢:٢۸ ‎ب.ظ روز ۱۳٩٢/٥/٦
 

زمستان بود و دم غروب کنار جاده یک زن و ُیک مرد با یک بچه مونده بودن وسط راه. من و علی (شهید علی چیت سازیان) هم از منطقه بر می گشتیم. تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون. پرسید:"کجا  می رین؟ "مرد گفت: کرمانشاه .  علی گفت: " رانندگی بلدی گفت بله بلدم!. علی رو کرد به من گفت: "سعید بریم عقب. "مرد با زن و بچه اش رفتن جلو و ما هم عقب تویوتا. عقب خیلی سرد بود، گفتم: آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟. اون هم مثل من می لرزید، لبخندی زد و گفت:"آره، اینا همون کوخ نشینایی هستن که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس."

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱٢:٥٩ ‎ب.ظ روز ۱۳٩٢/٥/۱
 

چیز زیادی از او نخواسته بودند، گفتنه بودند به خمینی توهین کن تا آزادت کنیم؛ همین! اما همین چیز کوچک برای او خیلی بزرگ بود. آنقدر بزرگ که حاضر شد بخاطرش ماه ها اسارت بکشد، با سر تراشیده در روستاهای اطراف چرخانده شود. ناخن هایش را بکشند و بعد از کلی شکنجه  زنده بگورش کنند. برای دختر هفده ساله ای بنام «ناهید فاتحی» که بعدها سمیه کردستان معروف شد، تحمل همه اینها آسانتر بود از آنکه به امام و رهبرش توهین کند.

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱٠:٥٢ ‎ب.ظ روز ۱۳٩٢/٤/۱
 

پرستار به صورت رنگ پریده و لب های ترک خورده مجروح حاج احمد هم متوسلیان نگاه کرد و بعد به پاهای زخمی اش. گفت: «برادر اجازه بدهید داروی بی هوشی تزریق کنم. این طوری کمتر درد می کشید.» حاجی هم ناله ای کرد و گفت: «نه! بی هوشم نکن! دارویت را نگهدار برای آنهایی که زخم های عمیق تری دارند.»

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۸:٥۸ ‎ق.ظ روز ۱۳٩٢/٢/۳٠
 

آدم پرکاری بود ،دستش مجروح شده بود. اومده بود ملاقات آیت ا... خامنه ای که آن موقع رئیس جمهور بودند، حدود نیم ساعت با هم بودند. شب پیشم موند، تا نصفه شب این ور و اون ور تلفن میزد و کارهایش را دنبال می کرد، دیدم اینطوری نمیشه خوابید، ناچار بردمش تو اتاق دیگه، یک تلفن هم گذاشتم جلوش. تا سحر هر وقت از خواب بلند میشدم، بیدار بود و به جاهای مختلف زنگ می زد، آن شب اصلا نخوابید.

 راوی: علی شمقدری/ شهید محمود کاوه

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱٢:٤٥ ‎ق.ظ روز ۱۳٩٢/٢/۱٧
 

با حالت قهر و ناراحتى بهش گفتم: "تا کى باید چشم به راهت باشم؟ نمى تونى بفهمى من چى مى کشم..؟ " گفت:"این بار که برگردم، نمیرم، تو هم چشم به راه نباش... "پیکرش که تشییع شد، نه رفت و نه مرا چشم به راه گذاشت.

 راوى: مادر شهید هادى مختارى دلیر

 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱۱:٠۸ ‎ق.ظ روز ۱۳٩٢/٢/۳
 

شنیده بودیم نماز جماعت و اول وقت برایش اهمیت دارد، ولی فکر نمی کردیم اینقدر مصمم باشد! صدای اذان که بلند شد، همه را بلند کرد، انگار نه انگار که عروسی است، اون هم عروسی خودش! یکی را فرستاد جلو، بقیه هم پشت سرش، نماز جماعتی شد به یادماندنی.

شهید محمد علی رهنمون

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱:٢٢ ‎ب.ظ روز ۱۳٩٢/۱/۱٦
 

هم قد گلوله توپ بود. گفتم: چه جورى اومدى اینجا؟ گفت: با التماس! گفتم: چه جورى گلوله رو بلند م ىکنى میارى؟ گفت: با التماس! به شوخى گفتم، مى دونى آدم چه جورى شهید میشه؟ لبخندى زد و گفت: با التماس! تکه هاى بدنش رو که جمع م ىکردم فهمیدم چقدر التماس کرده!

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱:۱٤ ‎ب.ظ روز ۱۳٩٢/۱/۱٦
 
 

سلام دوستان عذر میخام چن وقتی نبودم منو به خاطر ب روز نشدن وبلاگم ببخشید امیدوارم تو سال جدید با مدد خود شهدا در راستای زنده نگه داشتن یادشون بتونیم قم های مثبتی ورداریم

به امبد خلق حماسه ی سیاسی و اقتصادی تو  سال جدید

یا حق

بیسیم چی 313

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱٢:٥۳ ‎ب.ظ روز ۱۳٩۱/۱٢/٦
 

 شنیده بود که عده ای هوای شهر زده سرشون. بلند شد و ایستاد مقابل جمع. کیپ تا کیپ توی سوله اطلاعات عملیات آدم نشسته بود. می ًگفت: «بچه ها حتما دونید که حکم اموال و اجناس وقفی چیه؟ می دونید که یه قرآن، یه مهر، یه کتاب، یه سجاده که وقف یه مسجد یا حسینیه باشه، باید اون قدر اونجا بمونه  ًیا لاشه اش را بیرون ببرند یا اصلا گم بشه من و شما وقف جبهه هستیم. نائب امام زمان هم واقف ماست. باید تا آخر عمر اینجا بمونیم که یا میون این بیابان ها گم بشیم و یا ...» صورت همه از اشک خیس شد. شده بود عین مجلس روضه امام حسین(علیه السلام). حالا دیگه کسی سخن نمی گفت و از برگشتن به زندگی و شهرش حرف نمی زد.

راوی: علی مساواتی همرزم  سردار شهید علی چیت سازیان

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱۱:٠٤ ‎ق.ظ روز ۱۳٩۱/۱۱/٢٧
 

یک شب بارانی اطلاع دادند که سیل آمده است. ما آقا مهدی را که در آن زمان شهردار ارومیه بود خبر کردیم، افراد داوطلب به یاری آسیب دیدگان رفتند و آقا مهدی هم به سمت منطقه حرکت کرد. همه در حال کمک بودند، با خراب شدن دیوار، سقف خانه ها فرو میریخت. در کنار یک خانه پیرزنی فریاد میزد و مردم برای بیرون آوردن اثاثیه منزلش تلاش میکردند. در میان یاری دهندگان چشم پیرزن به آقا مهدی که سخت کار میکرد افتاد. به او نزدیک شد و گفت:خدا عوضت بدهد مادر! انشاءا... خیر ببینی! نمیدانم این شهردار کجاست. ای کاش یک ذره از غیرت و شرف شما در وجود او بود. آقا مهدی لبخند ملیحی زد و گفت:"بله مادر، ای کاش بود!"

راوی:اکبر پورجمشید

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱:٤٠ ‎ب.ظ روز ۱۳٩۱/۱۱/٢٢
 

 آخرین بار که اومد گفت:"مادر! اگر شهید شدم من را حلال کنید". گفتم:"نه پسرم این حرف را نزن". نگاهش را از من دزدید و ادامه داد:"یکی از دوستانمان قبل از شهادت از مادرش خواست حلالش کند و مادر همین پاسخ شما را داد. اما در هنگام خاکسپاری وقتی مادر کنار پیکرش ایستاد. به قدرت حق چادر مادر را گرفت و مادر بی اختیار گفت:«عزیزم! حلالت کردم و بعد آرام آرام دست شهید از چادر مادر جدا شد». ساکش را بست و مقابل در ایستاد، دلم می خواست بدرقه اش کنم اما نگذاشت هیچ کس بدرقه اش نکرد... رفت و10 سال بعد برگشت.                

راوی:مادر شهید

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱٠:٤٩ ‎ب.ظ روز ۱۳٩۱/۱۱/۱٤
 

آخرین باری که حاج عباس کریمى، فرمانده لشکر را دیدم، هنگامى بود که پوتین هایش را پوشید تا عازم خط بشه. شهید "دستواره  " هرکاری که میتونست، برای انصرافش انجام داد. آخه شهید "دستواره "دیده بود که "حاج همت "هم دم رفتن به جزیره ی جنوبى، چه حال و هوایى داشت، برای همین چشم دستواره از همون ماجرا ترسیده بود. حتى گریه کرد تا بلکه مانع از رفتنش به خط مقدم بشه، اما حاج عباس کوتاه نیومد. دیدیم شهید «دستواره» دو
پای حاجى را بغل زد و پاهاشو بوسید و  قسم داد تا بمونه، اما حاج عباس تصمیم خودش را گرفته بود. خم شد، «دستواره» را با ملاطفت از زمین بلند کرد و بهش گفت: «مرا جام دل از این یاد، خـــون است           

عروس وصل را، دامــاد، خـــون است

 لب شیرین دهـــد بر کوه کن پنـــــــد 

که مزد تیشه ی فرهاد، خون است»

راوی:همرزم شهید عباس کریمى

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱۱:٢۱ ‎ق.ظ روز ۱۳٩۱/۱۱/٤
 

 بغض کرده بود. مى گفتند: بچه است اگر زخمی بشه، آه و ناله میکنه و عملیات را لو میده. شاید هم حق داشتند، نه اروند با کسی شوخی داشت نه عراقی ها. اگر عملیات لو می رفت غواص ها که فقط یک چاقو داشتند، قتل عام می شدند. فرمانده که بغضش را دید و اشتیاقش را، موافقت کرد.

...شب عملیات توی گل و لای کنار اروند تو ساحل فاو خیلى آروم و بى صدا کنار بقیه شهدا دراز کشیده بود. جفت پاهایش زودتر از خودش رفته بودند بهشت ، کوسه ها برده بودند ، دهانش را هم پر از گل کرده بود که عملیات را لو ندهد!...

 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱٠:۱٦ ‎ق.ظ روز ۱۳٩۱/۱۱/۱
 

در تفحص منطقه عملیاتی والفجر 1 ودر ارتفاع 112فکه، نوجوانی 16 -17 ساله را یافتیم ، آنجا که زمانی قلبش در آن می تپیده، برجستگی ای نظرم را به خود معطوف کرد. جلوتر رفتم و در حالی که نگاهم به پیکر استخوانی و اندام اسکلتی اش بود و از گودی محل چشمانش، معصومیت دیدگانش را می خواندم، آهسته دکمه های ب متوجه شدم یک کتاب ّلباس را باز کردم. در کمال حیرت و تعج و دفتر زیر لباس گذاشته بود. کتاب پوسیده را که با هر حرکتی برگ برگ و دست خوش باد می شد، برگرداندم. کتابی که ده سال تمام، با آن شهید همراه بوده است، کتاب فیزیک بود و یک دفتر که درصفحات اولیه آن بعضی از دروس نوشته شده بود. مسئله ای که برایم جالب بود، این بود، که او قمقمه و وسایل اضافی همراه خود نیاورده و نداشت، ولی کسب علم و دانش، آنقدر برایش مهم بوده که در مجموعه عملیات کتاب و دفترش را با خود آورده بود تا هر جا از رزم فراغتی یافت، درسش را بخواند.

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱۱:۱٩ ‎ق.ظ روز ۱۳٩۱/۱٠/۳٠
 

یه پسر بچه اسیر ایرانی رو آووردیم که ازش حرف بکشیم

خیلی کم سن و سال بود

بهش گفتم: مگه سن سربازی تو ایران 18 سال تمام نیست

سرش را به علامت تایید نشون داد

گفتم تو که هنوز 18 سالت نشده!!!

بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده!!

جوابش خیلی من رو اذیت کردبا لحن فیلسوفانه ای گفت:

سن سربازی پایین نیومده ،سن عاشقی پایین اومده!

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ٩:۳٩ ‎ق.ظ روز ۱۳٩۱/۱٠/٢۳
 

به همراه حاج حسین و فریدون سال 1365به گلزار شهدا رفتیم، درقطعه شهدا دو قبر آماده بود، فریدون با لبخند به خرازى گفت:«حاجى! دفعه دیگر اینجا جاى توست، با پاى خودت نمى آیى، تو را مى آورند». حاجى نگاهى مهربان به صورت فریدون کرد و پاسخ داد:«خوب تو را در قبر کنار من به خاک مى سپارند»، الحمدلله دو قبر در کنار هم هست». روز هشتم اسفندماه تلخ ترین روز زندگى ما بود، صبح پیکر خونین فریدون را در دست داشتیم و عصر کنار پیکر حاج حسین مى گریستیم، چند روز بعد هر دو نفر را همانجا در کنار یکدیگر به خاک سپردند. راوى: همرزم شهید فریدون بختیارى

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱٠:٢٢ ‎ق.ظ روز ۱۳٩۱/۱٠/۱٩
 

داشتیم برای عملیات آماده میشدیم و لباس غواصی میپوشیدیم. بچه ها می گفتند لباس دامادی! وسط محوطه حاج احمد دراز کشیده بود. بچه ها دوره اش کرده بودند. یکی سرش را شانه می کرد و دیگری خاک از روی لباسش می تکاند. یکی گفت: حاجی دوست داری ترکش به کجات بخوره؟ دست گذاشت روی پیشانیش ، گفت:«دوست دارم امشب یک قسمت از بدنم را بدهم. امام حسین (علیه السلام) در این راه سر داد، من هم دوست دارم که این قسمت ، از سرم باشد. دعا کنید جنازه مان را آب ببرد که در این دنیا حتی قبر هم نداشته باشیم.» آن شب حاج احمد نیز به خواسته دلش رسید. ترکش خمپاره به سرش خورده بود. همان جایی که عصر روز قبل به آن اشاره کرده بود.

راوى: محمد کاظمی  _همرزم شهید احمد امینى

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱٠:٢٦ ‎ق.ظ روز ۱۳٩۱/۱٠/۱۱
 

گردوغبار خمپاره که خوابید سریع رفتیم جلو یه بچه ی کم سن و سال شهید شده بود کسی اونو نمی شناخت بچه ها گفتن فقط با یه پیرمرد نزدیک بود بچه ها بیشتر با اون میدیدنش سریع پیرمردو پیدا کردیم گفتیم میشناسیش گفت :آره بچه اصفهانه آدرس خونشو فقط بلدم برم بلد نیستم بگم گفتیم عب نداره شهیدو گذاشتیم تو آمبولانس پیرمردم کنارش رفتن به سمت اصفهان راننده آمبولانس میگه یه مقدار که دور شدیم پیرمرد زد زیر گریه زدم کنار گفتم پدر جان چیزی شده چیزی نیاز داری گفت نه

گفتم :پس چی شده

گفت :این پسرمه!

گفتم : پس چرا تو خط نگفتی؟!

گفت : اونجا نزدیک کربلا بود از امام حسین (علیه السلام) خجالت کشیدم شرمم شد جلوی آقا اسمی از پسرم بیارم

پسرم فدای علی اکبر حسین (علیه السلام) ...

 

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱٠:٤٧ ‎ق.ظ روز ۱۳٩۱/۱٠/۱٠
 

مى گفت: خجالت مى کشم ، خیلى در حق خانواده ام کوتاهى کردم کمتر پدرى کرده ام ... یک روز در زدند پیک نامه آورده بود قلبم ریخت که نکنه شهید شده باشه پاکت رو باز کردم ، دیدم یک انگشتر عقیق برایم فرستاده روى یه برگه هم نوشته بود: به پاس صبرها و تحمل هاى تو ...
 خاطره اى از زندگى شهید صیاد شیرازى راوى : همسر شهید

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱:۱٧ ‎ب.ظ روز ۱۳٩۱/۱٠/۳
 

قبل از شروع مراسم عقد علی آقا نگاهی به من کرد و گفت:«شنیدم که عروس هر چه از خدا بخواهد اجابتش حتمی است» گفتم چه آرزویی داری؟ در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت:«اگر علاقه ای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید لطف کنید از خدا برایم آرزوی شهادت را بخواهید»از این جمله تنم لرزید چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود،سعی کردم طفره برم اما علی قسم داد در این روز این دعا را در حقش بکنم ناچار قبول کردم....هنگام جاری شدن خطبه عقد هم برای خودم و هم برای علی طالب شهادت کردم و بلافاصله با
چشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم آثار خوشحالی در چهره اش آشکار بود،مراسم ازدواج ما در حضور آیت الل مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگذار شد نمی دانم این چه رازی است که همه ی پاسداران این مراسم و داماد و آیت الل مدنی همه به فیض شهادت نائل شدند.

راوی : همسر شهید علی تجلایی

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱۱:٠٧ ‎ب.ظ روز ۱۳٩۱/۱٠/٢
 

خاکهای نمناکی در زاویه چپ حیاط مسجد ریخته شده بود، به دنبال رد خاکها به کتابخانه رسیدم. گودالی در وسط کتابخانه بود، آرام جلو رفتم؛ گودال درست به اندازه قد یک انسان بود، ترس عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت، مردی قوی هیکل داخل گودال خم شده بود، کمی سرش را بلند کرد، با صدای بلند گفتم: «سلام! خسته نباشی، حاجی ...» آرام نگاهش را به پشت سر چرخاند: سلام علیکم و رحمت ا...» صورتش سرخ به نظر میرسید، "شیرعلی سلطانی "که بلند شد، گودال مثل یک قبر بود، حتی لبه و لحد داشت، گفتم: «پناه بر خدا! این برای کیست؟» لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: «این قبر حقیر فقیر، شیرعلی سلطانی است.»
به داخل قبر نگاه کردم، به نظرم برای قامت رشید حاجی کوچک  پیکر خونین 1361بود، بهار سال شیرعلی را به کتابخانه آوردند، برای پیکر بی سر حاجی اندازه قبر کافی به نظر میرسید، یک لحظه زمین و زمان در مقابل چشمانم تیره و تار گشت، او بارها گفته بود: «من شرم دارم که در روز محشر در محضر آقایم اباعبدا... (علیه السلام) سر داشته باشم.

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱٠:۳٠ ‎ق.ظ روز ۱۳٩۱/٩/٢٦
 

مهمات می بردم. چند نفر توی جاده دست تکان دادند سوارشان کردم. گفتم: «شما که هنوز دهنتان بوی شیر می ده. نمی ترسید از جنگ؟» خندیدند و به جای کرایه، صلوات فرستادند و آمدند بالا کنار مهمات نشستند. جلوتر گفتند با چراغ خاموش برو. عراقی ها روی جاده دید دارند،بد جوری می زنند. چراغ خاموش یعنی ته دره. یعنی خط بدون مهمات. یکی گفت:«حاجی ناراحت نباش.» چفیه سفید رنگش را انداخت روی دوشش. جلوی ماشین می دوید که من ببینمش تا بدون چراغ برویم. خمپاره ای آمد و او رفت. یکی دیگرشان آمد جلوی ماشین دوید. خمپاره ای آمد. او هم رفت. وقتی رسیدیم خط همه شان پشت ماشین کنار مهمات خوابیده بودند. با لبخند و چشم های باز.

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۳:۱۳ ‎ب.ظ روز ۱۳٩۱/٩/٢۱
 

خاطره کوتاهی از تفحص ...

***

مثل همیشه نماز جماعت صبح و زیارت عاشورا را خواندیم ، باید آماده حرکت به سمت محل تفحص می شدیم که داخل خاک عراق بود . رمز حرکت آن روز به نام امام هشتم نام گذاری شد : « یا امام رضا (ع) » ، حرکت کردیم و با مدد از آقایمان کار را شروع کردیم. تا عصر ، هشت تا شهید را بچه ها بوسیدند !

چند تا از شهدا هویت داشتند و چند تا شهید هم گمنام بودند ، بچه ها مشغول بررسی پیکر مطهر یک شهید گمنام بودند تا شاید مدرکی از هویت او را پیدا کنند ، خط سبز رنگی پشت پیراهنش نمایان شد ، پیراهن را کنار زدیم ، نوشته شده بود ...

" « یا معین الضعفا » "

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱:٥۱ ‎ب.ظ روز ۱۳٩۱/٩/٢٠
 

ماجرای شهادت

 
آقای تونی می گوید: شهید برونسی روز قبل از عملیات بدر روحیه عجیبی داشت. مدام اشک می ریخت، علت را که پرسیدم آقای برونسی گفت: دارم از بچه ها خداحافظی می کنم چرا که خوابی دیده ام. سپس افزود: به صورت امانت برای شما نقل می کنم و آن اینکه: در خواب بی بی فاطمه زهرا (سلام الله علیه) را دیدم که فرمود: فلانی! فردا مهمان ما هستی، محل شهادت را هم نشان داد. همین چهار راهی که در منطقه عملیاتی بدر (پد)فرود هلی کوپتر است و به طرف نفت خانه و جاده آسفالت بصره _ الاماره می رود و من در همین چهار راه باید نماز بخوانم تا وقتی که به سوی خدا پرواز کنم و بالاخره نیز این خواب در همان جا و همان وقتیکه گفته بود، به زیبایی تعبیر شد. و خود سردار شهید، شهادتین را خواند و بدینگونه عاشقی، فرهیخته ، تا خدا پر کشید

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱٠:٠٧ ‎ق.ظ روز ۱۳٩۱/٩/۱٩
 

ماجرای اولین سفر به جبهه
 
شهید برونسی می گفت: اولین دفعه که می خواستم به جبهه بروم برای خداحافظی به خانه آمدم و دیدم که خانمم حالت غش به او دست داده و خیلی وضع ناجوری داشت. می گفت: بالای سرش ایستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود. مانده بودیم که چه طوری با این وضعیت روحی و جسمی که دارد جریان رفتن جبهه را به او بگویم....

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱٠:٤٠ ‎ق.ظ روز ۱۳٩۱/٩/۱۸
 

شیخ مهدی می خواست آموزش پرتاب نارنجک بده گفت: بچه ها خوب نگاه کنید: محمد حواست این جا باشه احمد نارنجکو این جوری پرتاب میکنن .

خوب نگاه کنین تا خوب یاد بگیرین ، خوب یاد بگیرین  یه وقتی خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنین .

من توی پادگان بهترین نارنجک زن بودم!!!!

اول دستتون رو میذارین اینجا ....

بعد شیخ مهدی ضامنو کشید گفت : حالا اگه ضامنو رها کنم چی میشه :

_در عرض چند ثانیه منفجر میشه!

داشت حرف میزدو از خودشو نارنجک پرونیش تعریف میکرد که فرمانده از دور داد زد :

آهای شیخ مهدی چیکار میکنی !؟؟

شیخ مهدی یه دفه ترسید و نارنجکو پرت کرد. نارنجک رفتو افتاد رو سر خاکریز !!!

بچه ها صاف ایستاده بودن هاجو واج نارنجکو نگاه میکردن که حاجی داد زد : بخواب برادر بخواب!!

انگار همه رو برق بگیره هیچ کی از جاش تکون نخورد چند ثانیه گذشت همه زل زده بودن به سر خاکریز که نارنجک قل خورد رفت اون ور خاکریز منفجر شد.

شیخ مهدی رو به بچه ها کرد گفت: ها!  یاد گرفتین!!

دیدید چه راحت بود !!

فرمانده با اعصاب خورد خواست داد بزنه سرش که یه دفه یه صدایی از پشت خاکریز بلند شد که میگفت:

الله اکبر ، الله اکبر، الموت لصدام!!!!!!

بچه ها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کیه؟

دیدن یه عراقی زخمی شده داره به خودش می پیچه!

شیخ مهدی عراقی رو که دید داد زد حالا بگید شیخ مهدی کار بلد نیست!؟

ببینین چیکار کردم!!!!

 

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ٢:٠۳ ‎ب.ظ روز ۱۳٩۱/٩/۱٧
 

در فکه در کنار یکی از ارتفاعات تعدادی شهیدپیدا شدند

که یکی از آنها حالت جالبی داشت. او در حالی روی زمین افتاده بود که

دو دبه پلاستیکی 20 لیتری آب در دستان استخوانی اش بود.

یکی از دبه ها ترکش خورده بود و سوراخ شده بود ولی دبه دیگر

سالم و پر از آب بود!!

در دبه را که باز کردیم، با وجود این که حدود 12 سال از شهادت این

بسیجی سقا می گذشت:

آب آن دبه بسیار گوارا و خنک بود!

 

 

 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ۱٠:٥۳ ‎ق.ظ روز ۱۳٩۱/٩/۱٧
 
نوجوان ۱۲-۱۳ ساله ای بود ٬ اومده بود ستاد اعزام .
می گفت : اسم منو برای جبهه بنویسید .
جواب داد : سنت کمه .
با نا امیدی برگشت .
روز بعد اومد .
گفت : اسم منو بنویسید . 
میگه : تو که می خوای بری جبهه آیا مادرت راضی هست؟
دوباره برمی گرده .
برای بار سوم اومد ٬ این بار با یه ساک ٬ سلام کرد .
جواب داد ٬ آخه تو خیلی کم سن و سال هستی . مادرت راضی نمیشه .
در ساک رو باز کرد ٬ پارچه سفید رو از توش در آورد .
            : این کفن منه ٬ مادرم برام گذاشته
 
 

نویسنده : بیسیم چی 313 - ساعت ٢:۳٤ ‎ب.ظ روز ۱۳٩۱/٩/۱٥
 

هفت نفر طلبه بودند با هم رفتند جبهه
شب عملیات بود
رسیدند به میدان مین
وقت بسیار تنگ و راه بسته بود
یکی گفت قرعه کشی کنیم
هر هفت نفر می خواستند بر قرعه کشی نظارت داشته باشند
 یک برگه مرخصی را که ته جیب یکی از خودشان پیدا شده بود  به هشت قسمت تقسیم کردند
در تاریکی شب  نام هر هفت نفر را نوشتند
همه سرک کشیدن تا مطمئن شوند نامشان نوشته شده است
گذشت ستاره سهیل شده بود
 فرمانده از میان کلاه آهنی یکی از کاغذ ها را برداشت. دستش لرزید و آن را باز کرد
چهارده چشم  حریصانه انگشتان فرمانده را می نگریست
قرعه به نام کوچکترینشان افتاد
همه با اندوه و حسرت به او نگاه کردند و بعد از فرمانده او را در آغوش گرفتند
 خفه وبی صدا گریه کردند وبا او خداحافظی کردند
برنده خوشحال به طرف میدان مین دوید
پرند ه ای که از قفس می پرید
فرمانده کاغذ  قرعه را بعنوان آخرین یادگاری از پسرش درمشت گرفته بود

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: